میخوام بخوابم و فقط آمدم بنویسم که آدمی میتونه هفت صبحشو با اشک و آه آغاز کنه ولی هفت شب آروم باشه. صبح با خودم میگفتم من که میدونم این کفترها برای من جوجه نمیشن، غافل از اینکه قراره یه روزو خیلی خوب باهاشون بگذرونم، مخصوصاً دو زنگ آخر. و جوجهای بود به شدت سرمایی، ریزهمیزه، با موهای کوتاه و عینک گرد و ذوق فراوان برای سبک هندی. یادم بود که تو معرفی خودش گفته بود فانتزی دوست داره و امروز بین گروهها که میچرخیدم، به هم تیکههای هریپاتری پرت میکردیم. هفتهٔ پیش بهم گفت من فهمیدم هیچی نمیدونم و میخوام کتاب بخونم (اینو تقریباً همه سر همهٔ کلاسها گفتن و منم جواب دادم پس شما از بوعلی سینا جلویید چون او در هفتادسالگی به این نتیجه رسید!) و امروز گفت از صبا تا نیما شروع کرده. اما چون در حالت عادیم نبودم، تا اینجا هم ذوقی ندوید زیر پوستم ولی آخر ساعت بهم یه هواپیما داد که با کاغذ درست کرده بود، حتی زیر بالهاش موتور داشت و بدنهش رو هم با هایلایتهای مختلف رنگ کرده بود. داد دستم، گفت برای شماست. روش نوشته «Expecto Patronum» و یک بیت از صائب:
لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است/ نرسیدن به مطالب ز رسیدن به بود
و من رو به پرواز درآورد.
تا اون لوازمالتحریری محبوبم حال نداشتم برم اما سه بستنی قیفی، چهار اسکوب بستنی میوهای و یک شیک نوتلا کنار نیکتا و آزاده و در جوار بایسنقر منو از مرگ حتمی نجات داد. و سر تا ته خط سه رو نشستن و سبکسنگین کردنهای چندباره. رسیدم خونه و استوری نیکتا رو دیدم، حالم باز دگرگون شد.
بارها خواستم از شگفتی روزهایی بنویسم که صبحشون فکر میکردم سختترینن و وقتی شب بشه و بیام خونه دیگه جونی برام نمونده، ولی بهترین روزای عمرم شدن. شایدم چندتایی نوشته باشم. اما اینو نوشتم برای اینکه امروز بعد از مدتها آمد جلوی چشمم که یه سیب تا از اون بالا بیاد پایین هزارتا چرخ میخوره. آدم از چند ساعت بعد حال خودش و زندگیش خبر نداره، چه برسه به چند هفته و چند ماه. مگه کی میدونه چی میشه زندگی، چی میشه دنیا، کی میدونه؟ شب بهخیر.
پ.ن: از این «آمدن» گفتن و نوشتن وسط محاوره و شکستهنویسی خوشم اومده و اعتراف میکنم از علی بندری و پادکستهای بینظیر چنلبی تأثیر گرفتهام. البته مطمئنم «خوش آمدن» رو میشکنه.