از اینکه خاله پتوی رومو جابهجا کرد بیدار شدم. بیرون صدای آدما میآد. من گرممه و تب دارم. درد میپیچه دور نافم. چشمامو که میبندم یادم میآد دومین دور تزریقمم تموم شد. حالا دارو داره تو بدنم میچرخه و به سلولای عجیبوغریب سلام میده و میشینه باهاشون چایی میخوره، بعد یه تپانچه درمیآره و یه تیر خالی میکنه تو مغزشون و دوباره راه میافته و میچرخه. اینقدر بیحالم که نمیتونم گریه کنم و الانم آروم تایپ میکنم. چشمامو که میبندم یادم میآد وسط آیسییو وایسادم و سرپرستار کچل با ریش پروفسوری جوگندمی بهم میگه باهاش بلند حرف بزن، هوشیاریش کمه. یادم میآد زیر گوشش گفتم نذر کردهم برات مامانی، فقط اگه یه بار دیگه، یه لحظه باز قامتت بیاد تو چارچوب در جلوی چشمم. دستشو تکون داد، سرشو تکون داد. چشمامو که میبندم یادم میآد اومدم تو خیابون جلوی بیمارستان تا هوا بره تو ریهم. نوید اومد، گفت: «کیانا گریه نکن!» وایساد بغلم. تب و لرز دارم. فکر کنم قاتی آمپولا بهم آرامبخش زدهن. میخوام پا شم نمازمو بخونم ولی نمیتونم. پیمان اومد گفت بریم بالا، گفت لوسبازی درنیارم. رفتیم بالا و وقتی از پیش مامان زهرا اومد بیرون نگاهش کردم، سرشو برگردوند ولی من دیدم که چشماش قرمز قرمزه. مامانم نگرانمه. من نمیدونم باید آروم باشم یا بیتابی کنم. نمیدونم باید چیکار کنم. فقط روی تخت افتادهم و یادم میآد که روی دیوار سالن انتظار آیسییو نوشته بود «O heart, glad tidings! Masiha breath comes» مژده ای دل! این یه آپاستوروف اس نداشت؟ حالا چی؟ امیدی داشته باشم؟ چرا من الان به جای مامان زهرا رو تختش خوابیدهم؟ دلش تنگ میشه تنهایی توی اون اتاق بزرگ بیروح و خالی. پس چیکار کنم؟ چهجوری دعا کنم؟ میترسم و نای بیقراری ندارم. دم رفتن باز زیر گوشش گفتم: «مامانی، من از تو یاد گرفتهم قوی باشم! خوب میشیا. چیزی نیست.» خیلی سخت بود که میخواست حرف بزنه و نمیتونست. یه قطره اشک گوشهٔ چشمش بود. و خدایا، کاش چیزی نباشه. دلم میخواد قلبم آروم و مطمئن باشه به اینکه اتفاق بدی قرار نیست بیفته. دلم نمیخواد بهش فکر کنم، به اتفاق بد، به از در دویدن بیرون کسری، به لرزش دستای مامانم. دلم میخواد منتظر دم مسیحایی بمونم و زندگیمو بذارم توی کمد، و فقط بشینم دعا کنم.