و کان آخر العهد بهما

الحمدلله که همه‌چیز همون‌طوری بود که می‌خواستی مامان زهرا جانم. خودت بودی، دیدی؛ جمعیت، عزت، احترام، فراوونی نعمت، نظم و ترتیب، تمیزی، تعارف. به قول خودت از هولش دراومدیم، هم من، هم کسرات. دیگه نمی‌ترسیم که حالا چی می‌شه. من الان فقط می‌دونم قراره روزها و شب‌های زیادی رو با جای خالی و دلتنگیت سر بکنم، سر بکنیم همه‌مون. چه چاره؟

حست می‌کنم. تو و باباحاجی‌مو حس می‌‌کنم که نشسته‌اید پشت میز ناهارخوری بزرگ توی سالن خونهٔ خاله نسرین و تو دستتو زده‌ای به چونه‌ت و دارید با هم حرف می‌زنید. نگاهمون می‌کنید. می‌گی آخ بگردم، بچه‌ها چه ناراحتن! ولی احمدی، می‌بینی؟ خوب بزرگ شده‌ان! باباحاجی و آقاجون خوشحالن، مگه نه؟

من کی باشم که گله کنم؟ توی نمازی که برات خوندم، گفتم «اللهم إنّا لا نعلم بها إلّا خیراً و أنت أعلم بها منّا» و قلبم آروم گرفت. قرآنو که باز کردم توی مسجد تا برات بخونم، اومد «الحق من ربک و لا تکن من الممترین» که یعنی ناراحتی نکن کیانا، شک نکن. حالا دیگه بی‌تابی نکن، نلرز؛ برای خودت ناراحت باش فقط. مامانی، اصلاً من کی باشم که برات دعا کنم حتی؟ تو برامون دعا کن. تو حواست بهمون باشه. امشب تو خونهٔ جدیدت آروم بگیر و دعا کن دل‌های ما هم آروم بگیره.


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد