این موقعای شب که میشه، دیگه مامان هم خوابیده ولی من تو تاریکی اتاق نشستهم و به صدای جیرجیرکا گوش میدم. برگشتهایم خونه. امروز اولین جمعهای بود که من نه صدای مامان زهرامو شنیدم و نه دیدمش. دستاش باهام کیلومترها فاصله داره و صداش رو هم توی هیچ جعبهٔ جادوییای ذخیره نکردهم تا هر وقت خواستم بازش کنم و حرفای تازه بشنوم. فقط چندتا شاخه مریم گذاشتم جلوی عکسش و چراغ لالههاشو روشن کردم. غم سنگین و جانکاهیه، تا همین جاش؛ چون مطمئنم قراره سختتر بشه. هنوز کامل درکش نکردهم. هنوز گرمم. انقدر گریه کردهم که وقتی نفس میکشم بینیم میسوزه و بالای گلوم سفت شده. الان هم تب دارم. نمیدونم چرا اینا رو مینویسم. دلم نمیخواد چهار نفر بخونن و ناراحت شن. ولی میخوام از سر گذروندن تمام این روزای سخت و بیرحم جلوی چشمم باشه. که اگه یه روزی باز حس کردم خوشحال و راضی و خوشبختم، یادم بیاد قوی بودنمو. یادم بیاد الانمو. این موقعای شب که میشه، دیگه هیچکیو ندارم. خودمو میشونم رو تخت و دستامو میندازم دور شونههاش و تن گُرگرفتهشو بغل میکنم و میگم میدونم عزیزم، چندان که غم به جان تو بارید، باران به کوهسار نیامد.