سلام.
امروز کسری بیستوشیشساله شد و برای اولین بار، مامان زهرای عزیزم، تو نبودی که دست بندازی دور شونههاش و بغلش کنی و یه پاکت بدی دستش و توی گوشش مثلاً آروم بگی: «حالا بازم هست.» دیشب و امروز سعی کردم کسری رو خوشحال کنم، ولی صبح دیدم توی گروه فامیلی در جواب سربهسر گذشتنای بقیه که عکس کادوهای «عزیزم»ت رو نشون بده، اون عکس دوتایی زیباتونو فرستاده که پارسال عید گرفتم ازتون و نوشته این تنها «عزیزم»یه که دارم، ولی جاش پیشم خالیه. دلم ریخت مامانی. میدونی چرا؟ چون مطمئن شدم اثر زخم غمهایی که بر ما وارد میشه هیچوقت هیچوقت، حتی بعد هزار سال، محو نمیشه. و چه غمی سختتر از نبودن تو؟ شاید غبار گذر روزای کوتاه و طولانی و سخت و آسون تو این نزدیک به یک سال -وحشت میکنم از گفتنش- نشسته باشه روش و مات و نامعلومش کرده باشه، اما چطور میشه از بین رفته باشه؟ جای خالی تو هر لحظه پیش ماست.
البته من گاهی حست میکنم. مسخره، دورازعقل یا عجیب باشه شاید، ولی حست میکنم وقتی مربا میپزیم، خمیر ورز میدیم، دعوا میکنیم، سریال میبینیم، بستنی میخوریم. ولی واقعاً که نیستی. میدونم واقعیتت رو دیگه ندارم. فقط خواستم بیام اینجا بنویسم که دلم دوباره و صدباره بدجوری برات بیتابی میکنه. وقتشه مث اون شب خواب ببینم سوار اختراع جدید گروه زمانشناسی دانشکده شدم و برگشتهم به گذشته، خونهٔ قدیمی و درگاهی اتاق و تو بغلم کنی و بگی گریه نکن اینقدر. دوست دارم مثل اون شب دوباره همونقدر واقعی حست کنم و همهٔ آرامش دنیا بیاد تو قلبم.
مامان زهرای عزیزم، ببخشید که کیک موردعلاقهٔ پسر گل دردونهت رو نتونستم اونطور که میخواستم خوب دربیارم. ولی شام مامانم حرف نداشت. راستی، دم غروب یکی از این خوانندههای آکاردئونبهدست زیر پنجرهمون تولدت مبارک میزد. تو هم شنیدی؟
مراقبمون باش. دوستت دارم.