شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

دریا دریا اضطرابم و ترس و باید هزار تصمیم ریز و درشت برای آینده‌م بگیرم و از همه مهم‌تر بفهمم از اینجا به بعد قراره «مسیر» باشه، نه «هدف» که نمی‌فهمم و در نتیجه دریای اضطراب دیگری بر دریاهای قبلی افزوده می‌شه و این چرخه مدام تکرار می‌شه؛ اما وسط این دریا یه تکه چوب‌هایی پیدا می‌کنم که دست می‌ندازم دورشون و برای چند دقیقه روی آب نفس می‌کشم؛ حتی به نظرم می‌آد چقدر بوی دریا خوبه و چقدر حس برخورد آب به پوستم خوشاینده، تکه چوب‌هایی مثل لحظه‌ای که جلوی آرامگاه بایزید راه می‌رفتم و نسیم بوی یاس می‌داد، مثل لحظه‌ای که پام رو گذاشتم توی سعدآباد و محو چنارها شدم، مثل از دربند تا سولقون رفتن و توت خوردن و برگشتن، مثل خنده‌های بلند وسط آهنگ‌های هجو و مزخرف تو اتوبان همت، مثل صدای قمری‌هایی که صبح‌ها بیدارم می‌کنن. گاهی حس می‌کنم اگه هنوز می‌تونم هوشیار باشم، به خاطر همین تنفس‌هاییه که به خودم می‌دم و راستش رو بخواید، تازگیا دارم به این نتیجه می‌رسم که آدم باید بیشتر عمرش رو توی دریا شنا کنه، یعنی سرش رو بیرون هم بیاره، نه اینکه به پاش یه وزنه آویزون کنه و اون پایین به آب‌ها مشت بزنه و فکر کنه داره می‌جنگه. اگه از این لحظه‌ها ندارید، بسازید برای خودتون. لازمه، وگرنه غرق می‌شید.
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد