ای آنک غمگنی و سزاواری...

وقت‌هایی که نمی‌تونم بنویسم، یعنی اون‌قدری گم شده‌ام که نشونی پناه همیشگی‌م، کلماتم، رو هم فراموش کرده‌ام. گم شدن با خودش هزارتا حس می‌آره: ترس و وحشت و اضطراب و تنهایی و غم، ولی گم شدن من از کلمات بهم عمیق‌ترین حس نیستی‌ای رو می‌ده که تا حالا تجربه کرده‌ام. انگار هیچ‌وقت وجود نداشته‌ام و ندارم و نخواهم داشت و این به هیچ‌جای دنیا برنمی‌خوره. وقتی نمی‌نویسم انگار واقعاً نیستم. بعد مثل تمام گم شدن‌ها و نبودن‌ها در جای درست و در زمان درست، می‌ترسم. می‌ترسم که روزها بگذره و من در عین بودن، نباشم و در عین ابراز نظر، هیچ فکر و حرفی نداشته باشم، بعد اون وقت به خودم بیام و ببینم دیگه حتی حوصلهٔ گشتن دنبال اون نشونی درست رو ندارم و حالا دو خطی که من می‌خوام بنویسم، اصلاً نباشه در این جهان هستی. به کجای دنیا برمی‌خوره؟

پ.ن: حالم خوب نیست. غصه‌دار هزاران هزار کودکی‌ام که ضعف می‌کنن برای اینکه یه کوله‌پشتی کوچولو رو دوششون بندازن و دوتا دفتر بزنن زیر بغلشون، لحظه‌ها رو می‌شمارن که تابستون (که از قضا برای اونا پر از کار و بیگاریه، به جای کلاس شنا و نقاشی و سفال و چه و چه) تموم بشه که برن درس بخونن، ولی همه‌شون سرگردون دفتر کفالت و پیشخوان دولت و آموزش و پرورش و هزار مسیر پرپیچ‌وخم دیگه‌ن و راستش رو بخوام بگم، امید ندارم که حتی یک نفر کسایی که پیگیرشونم، امسال بتونن مدرسه ثبت‌نام کنن. یونسکو و حقوق بشر و کوفت و زهرمار رو صدا کنید. باهاشون حرف دارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد