یک: منابع مرحلهی اوّلمون اعلام شد. به شرح زیر:
۱) شاهنامه جانمان، یزدگردش
۲) اخوانِ جان، آخر شاهنامه
۳) آقا ابوالفضل بیهقی، مجلد پنجمشون
۴) آقای انوری، غزلیّات مختوم به و، ه، ی
۵) گلستان سعدی، بابهای ۳ و ۴ و ۷
مشخصه که به ترتیبی که بهشون عشق میورزم نوشتم یا خاطر نشان کنم؟ حالی کاری ندارم که عملاً بیسلیقگی کردن در انتخاب بخش تاریخی شاهنامه، ولی نمیدونم چرا هیچ کس به چشم یه تجربهی تازه نگاهش نمیکنه! بعد نگاه کردن دیدن ته شاهنامه رو منبع کردن، گفتن خب آخر شاهنامهی اخوان رو هم بگیم دیگه! در بیهقی همین بس که میشه دوستش داشت و به از اون، حاجب علی قریب زیاد داره و در باب انوری باید گفت که انوری این چه شیوهی غزل است آخه؟ چرا انقدر باهم فرق دارن اینا؟ گلستان هم که... میخوام که باهاش دوست شم.
شد همون که فکر میکردم بهش، دارم خودمو پرورش میدم انگار. با وجود همهی غرهایی که میشنوم از این و اون، خیلی زیاد دوستشون دارم و حالم خوبه.
دو: دیروز یک نفر مستقیم تو چشمام نگاه کرد و با یک لبخند بزرگ گفت: کیانا واقعاً ازت ممنونم! کاش میدونست من ازش ممنونترم از این که اندکی بهدردبخور بودم براش.
سه: شیرینی مشکوةمونو خوردیم بالأخره؛ وسط کلاس آقای خوشدل و یک عالمه فعل مثال و اجوف یایی و واوی، بدجوری چسبید. مبارکترینش باشه.
چهار: دوشنبه فاینال دارم، تموم میشه. پاس میشم و تموم میشه و هر جور که دلم بخواد زبان یاد میگیرم، هر چند که جملههای دیکشنری این ترم، بیرحمانه زیبا بودند.
ده دوازده دقیقهس که یه وزنهی چند هزار کیلویی افتاده رو سینهم.
ده دوازده دقیقهس که نمیتونم نفس بکشم.
یه کسی یه جایی از درونم، توی یه پستوی سیاه و تاریک، زاری میکنه.
نشه اونی که...
- مثلّثات چیه؟
- همون سینوس کوسینوس تانژانت اینا.
- آهاااا.
[کمی بعد]
- سعدی ریاضیشم خوب بوده؟
- چطور؟
- نوشته ملمّعات و مثلّثات سعدی!
- :))
چند روز پیش که کوله مو انداخته بودم پشتم و از کلاس می رفتم بیرون، یه نفر که یادم نیست پرستو بود یا ساجده بهم گفت: «چقدر باحاله این پیکسله!» پیکسل مذکور، یک دایره ی کوچک آبی بود و بیشترش را یک ستاره ی پنج گوشه ای زرد خندان پوشانده بود. ده سالم که بود، وقتی به سؤال های علوم درست جواب می دادم یا مسئله های سخت ریاضی را که از ضرب دو عدد سه رقمی آن طرف تر نمی رفت، حل می کردم، کارت صدآفرین می گرفتم. جمعشان کرده بودم و یک روز از کمد جوایز مدرسه در ازای همه ی کارت های باارزشم که می توانستم کلی چیز باهاشان بگیرم، آن پیکسل را برداشتم. آن موقع کسی از این چیزها نداشت که. در حقیقت و بقول امروزی ها «لاکچری» به حساب می آمدم! همه ی این ها را تعریف کردم برایش و گفتم که برای همین دوست دارم این پیکسل را. رفیق قدیمی ای است برای خودش. تا این که امروز صبح در سرویس، وقتی کیفم را گذاشتم روی پایم و زیپ جلویش را باز کردم تا هندزفری ام را دربیاورم، دیدم که ستاره ام نیست. ستاره ام در فاصله ی بیرون آمدنم از خانه تا سوار شدن به سرویس که شش قدم هم نشد، افتاده بود. به مادر گفتم می رود سرکار، راه پله ها و جلوی در را خوب نگاه کند اما هیچ ردی ازش نبود. انگار از اول نبوده باشد. عصر که آمدم خانه غرغر می کردم برای گم کردنش، بغض هم کرده بودم حتی اما مادر چیزی گفت که همه ی ناراحتی در وجودم جایش را به یک ترس عمیق داد. گفت: «این که چیزی نبود، انقدر از دست بدی چیزایی رو که دوست داری بعضی وقتا.» از دست دادن هر چیز، زشت و غمناک است. چیزی را که گم کنی، به نسبت احساس تعلق خاطرت بهش، یک قسمت از وجودت همیشه چشم می گرداند دنبالش. دارم فکر می کنم که یعنی زندگی من می خواهد چقدر هولناک بشود؟
ای کسانی که برای شعور خودتان احترام قائلید، بپرهیزید از آنان که ملبورن را فیلمی خوب میشمارند؛ براستی که آنان همان زیانکاراناند.
دکمهی "غلط کردم، بزنید عقب میشینم ریدینگمو میخونم به خدا!" کجاست مسلمانان؟