تکرار غریبانه‌ی روزهایت چگونه گذشت؟

«از وقتی آنه شرلی خوندم، یاد گرفتم هیچ وقت از ته ته قلبم چیزی رو نخوام... انتظارشو با همه‌ی وجودم نکشم چون اگه یه وقتی یه اتفاقی بیفته که نشه یا به دست نیارمش، ضربه‌ش خیلی کشنده‌تره. همون بهتر که از اوّل قول بیخود به خودم ندم...»

موافقم.


ما شروع می‌کنیم و تمام می‌شویم و آسمان ابدی است

ماه،

اثر انگشت توست

وقتی به آسمان اشاره می‌کنی. *


از تجربه‌ی رصدی که داشتم، یه حس خیلی قوی یادمه. نصف‌شب بود که روی زیرانداز دراز کشیده‌بودم و صدای آدم‌هایی رو که حرف می‌زدند و برای هم توضیح می‌دادند، از دور می‌شنیدم. و فکر می‌کردم. اون شب واقعاً مبهوت شده‌بودم. حس می‌کردم آدم چقدر کوچیکه. کوچیکه و تنها. و آسمون بالای سرش چقدر بزرگه و میزان فهم و داناییش از این هستی، چقدر کمه. بله، اون شب تا صبح به ستاره‌ها نگاه کردم و فلسفه بافتم ولی هنوز حس جالبی دارم از اون شب. حالم خوبه ازش. و اطمینان عجیبی پیدا کردم به تنها بودن آدمی.

این دفعه که نشد. می‌دونم مقارنه‌ها و پدیده‌های نجومی خیلی خفنی اتفاق می‌افتن امشب ولی من قول می‌دم یه روز که ماه‌گرفتگی کلّی باشه دوباره، با یه کمپ خوب رصد، می‌رم یه دشت خلوت و تاریک که توش خبری از چراغای ساختمونا و خیابونا نباشه و وقتی ماه تاریک شد، ستاره‌های کهکشان راه شیری رو نگاه می‌کنم و غرق می‌شم تو اون همه زیبایی و بزرگی. و باز تا صبح فلسفه می‌بافم. 

* یه هایکوی ژاپنی بود به گمانم.


مباش غرّه که بازیت می‌دهد عیّار

از خیلیا شنیده‌م که آدما فقط به‌خاطر کمبود اعتماد‌به‌نفس یا مضطرب شدن نیست که یه کار عملی رو خوب درنمی‌ارن؛ گاهی به‌خاطر اینه که تا یه مقدار خوبی از اون کار رو مطابق با ایده‌آل‌هاشون و حتی با تأیید سفت و محکم از بقیه جلو می‌برن و به یه نقطه‌ای می‌رسن که برای خودشون دست می‌زنن و سوت می‌کشن و قربون‌صدقه‌ی خودشون می‌رن. این جا درست همون جاییه که گند می‌زنن. اون قدر درگیر افتخار کردن به خودشون می‌شن که کارهای ساده‌ی باقی‌مونده رو به فنا می‌دن. 

من معمولاً موفّق بودم. چند تا تصمیم درست‌وحسابی بیشتر تو زندگیم نگرفتم ولی برای همونا تمام تلاشمو کردم و به نتیجه‌ای که می‌خواستم، رسیدم. توی راه رسیدنش هم بیشتر با همون مشکل اضطراب و ترس از این که نکنه نشه درگیر بودم تا این که از اون ور بوم بیفتم. جدا از این که در نظرم نرسیدن، بسته به بزرگی و کوچیکی هدف، تلخه، اینا رو نوشتم که بگم اگه دو هفته‌س که دارم از پس یه چیز خیلی معمولی برنمی‌ام، دقیقاً به همین دلیلیه که از خیلیا شنیده‌م و می‌شنوم: بی‌ظرفیت‌بازی درمی‌ارم. خیلی بده. انگار سقوط کرده‌باشم ته چاه.