دگر‌عضوها را نماند قرار

منی که کمک کردن به دیگران انگیزۀ زندگی کردنه واسه‌م و سال‌هاست محور اصلی زندگی‌م رو همین قرار داده‌م، تشکر زیاد شنیده‌م و البته که هر بار قلبم مشعوف شده و حس خوبش هیچ‌وقت مکرر نشده برام؛ اما یه صحنه قراره تا ابد توی ذهنم ثبت بشه: مرد بلندقامت با پیراهن سرمه‌ای و ریش‌هایی که کمی از زیر ماسک بیرون زده، دستش رو به نشانۀ احترام می‌ذاره روی سینه‌اش و رو به یار نازنینم می‌گه که دخترش می‌گفت تلویزیون می‌خواد و نمی‌دونسته چطوری براش بگیره: «خدا حفظتان کنه. جور باشید. فدایتان.»

کاری که این یکی‌دو هفته مشغولشیم، جمع کردن کمک برای یک خانوادۀ پناهجو اهل بدخشان افغانستان، زیباترین، مفیدترین و شادی‌بخش‌ترین کاریه که توی زندگی‌م انجام‌ داده‌م. چقدر خوشبختم که دوستانی دارم که همراهن، همه‌جوره و چقدر خوشبختم که سر راه پرپیچ‌وخم چنین انسان‌های آزاده و شریفی قرار گرفته‌م. و چقدر خوشبختم که یار نازنینم کنارمه تا در تجربهٔ بهترین حس چند سال اخیرم احساس تنهایی نکنم و هر لحظه افتخار کنم بهش، به مناعت طبعش.

خدایا، خیلی وقته زبونم به به شکر وا نشده، نه؟ شکرت.

آفتاب آمد دلیل آفتاب

یه وقتایی که عشق به خونواده‌م و دوستام و کشورم توی دلم گرم می‌شه، از ذهنم می‌گذره که می‌مونم و همین‌جا زندگی می‌کنم. به بچه‌هایی که دوستشون دارم ادبیات درس می‌دم تا حقوق بخور و نمیری داشته باشم و پایان‌نامه‌م رو با استاد محبوبم برمی‌دارم و تا دههٔ بعدی زندگیم کنج اتاقم یا توی کتابخونه‌ها کارهایی رو پیش می‌برم که مدت‌هاست کسی سامانشون نداده. دلم خوش‌ می‌شه. لبخند می‌زنم. به خودم می‌گم آفرین! همین کارو بکنی هم خوبه. هیچ‌وقت اخبار نمی‌خونی و هیچ‌وقت ریال نگه نمی‌داری و هیچ‌وقت مستقل نمی‌شی و هیچ‌وقت تفریح‌هایی رو که دوست داری انجام نمی‌دی. خب ایرادی نداره. اینم بد نیست. دقیقاً وقتی که دارم به خاطر وابستگی‌هام ایدئال‌های ذهنی‌م رو نیست‌و‌نابود می‌کنم، می‌بینم توی گروه تلگرامی دبیران المپیاد فلان‌ جا، سرگروه ادبی یه سری فرم بازفرستاده و چندتا پیام که «اگه تا فردا صبح این فرم‌ها رو با این مدارک ارسال نکنید به مدرسه، حقوقتون رو نمی‌دیم». قلبم خالی و سرد می‌شه. عصبانی می‌شم. دوباره نگاه می‌کنم. حاضر نیستن به کسی که سه ماهه داره بدون گرفتن یک ریال براشون کار می‌کنه به اندازهٔ پول یک پیک احترام بذارن. اون‌قدر احمقن که توی این شرایط هم از بروکراسی‌های بی‌فایده و خسته‌کننده‌شون کم نمی‌کنن، قرارداد رو به قرارداد فعالی که در مدرسه هست ضمیمه نمی‌کنن و عقل و شعور این رو ندارن که حالا که نسخۀ فیزیکی این همه مدرک و فرم رو می‌خوان، دوتا پیک موتوری در اختیار بگیرن و بیان کاغذا رو ازمون جمع کنن. یک جایی در سراسر این مملکت نیست که برای «کار» آدم ارزش قائل باشن. همه‌چی مسخره‌بازیه و کسب سود برای سیستم فشل و معیوبی که وقتی مشاور می‌گه این بچه کشش المپیاد خوندن نداره، می‌گن دیگه پولشو داده، بقیه‌ش به ما ربطی نداره. فقط با من چنین رفتاری نمی‌شه. به دوست نازنینم فکر می‌کنم که پونزده سال بیشتر از من سابقۀ کار داره در همین سیستم و وقتی تلفنی به مسئول مدرسه می‌گه نمی‌تونم بیام، عزیزم روی تخت آی‌سی‌یوئه، جواب می‌شنوه که «خانم بابای منم مرده». بله، قطعاً به نظر من در شکل‌گیری تمام این رفتارهای غیرانسانی آدم‌ها «نظام»ئه که مقصره، ولی من می‌تونم تاب بیارم؟ گیرم که هیچ‌وقت نخوام خونه اجاره بکنم، هیچ‌وقت نخوام از ته قلبم احساس خوشبختی و رهایی بکنم، شرافت و احترامم رو چی؟ اون رو هم باید بفروشم به این‌ها؟ یعنی هیچ‌وقت «انسان» نباشم؟

همۀ مدارک آماده‌‌س، اما چیزی رو نمی‌فرستم. پیام گذاشتم که من چنین کاری نمی‌کنم و لطفاً جواب درستی به من بدید تا دربارۀ ادامۀ همکاری‌م با شما تصمیم بگیرم.

این‌ها رو می‌نویسم که بگم واقع‌بینانه که به آینده‌م در این کشور نگاه می‌کنم، روزنه‌ای امید باقی نمی‌بینم. این‌ها رو می‌نویسم تا یادم باشه اگه جایی برم، قلب سرشار از اندوه و حسرتم رو از ریشه می‌کنم و با خودم می‌برم تا در زمینی آزاد و حاصل‌خیز بنشونمش.

پ.ن: می‌دونم تازگیا کل اینجا شده نفرت‌پراکنی البته به‌حق من، ولی این رو هم بگم که یه پستی دیدم توی اینستا از بزرگ‌ترین و کثافت‌ترین ماله‌کش خاورمیانه و وقتی دوتا پست این‌ور و اون‌ورشو نگاه کردم، دیدم دو نفر از دوستانم لایکش کردن. حالا اونو که بلاک و ریپورت کردم (هرچقدر فکر می‌کنم مطمئنم پارسال این کار رو کرده بودم، هم خودش و هم طرفدارانش، و نمی‌دونم چرا لجنزار صفحه‌ش رو می‌دیدم بازم)، ولی حدس می‌زنید بعدش چی شد؟ الان حس می‌کنم ذره‌ای تعلق خاطر و محبت به اون دو ندارم. دارم اشتباه می‌کنم؟ همینه که هست. من که مثل اون‌ها بلند ناسزاگویی نمی‌کنم، فقط در دلم کارشونو تموم می‌کنم. شرمنده نیستم. در این یه فقره جمع اضداد رو تاب نمی‌آرم.

#PS752

صبحگاهی سر خوناب جگر بگشایید

ژالهٔ صبحدم از نرگس تر بگشایید

گریه گر سوی مژه راه نیابد مژه را

ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید


در این یک سال حتی یک لحظه فراموشم نشد. تا زنده‌ایم فراموش نمی‌کنیم.

با احترام به همهٔ کسانی که همچنان دادخواهند و در جست‌وجوی حقیقت،

به یاد همهٔ قربانیان جنایت سرنگون کردن هواپیمای اوکراینی،

با آرزوی صبر و آرامش قلبی برای همهٔ بازماندگانشان،

و برای آرش و پونه، الوند و نگار و ری‌را که این روزها تصویر خنده‌هایش پیش چشمم از هرچیزی روشن‌تر است.


1+ 176

ممنون از روزهایی که تموم نمی‌شن. ممنون از نودوهشتی که ادامه داره، هی تموم نمی‌شه، هی تموم نمی‌شه. ولی اینو دیگه جدی دارم می‌گم. لطفاً لطفاً فردا که بیدار می‌شم یه روز جدید شروع نشه. من می‌خوام حتی در همین چهاردهم دی ماه نفرت‌انگیز بمونم، ولی نزدیک نشم به روزای بعد. واقعاً کشش این رو ندارم که این واقعیت که یک سال گذشته بیاد و سیلی بزنه تو صورتم. طاقت ندارم. کاش هیچ‌وقت نبودید. کاش برای برآورده شدن آرزوی قلبی سردار دل‌هاتون انتقام سخت نمی‌گرفتید. کاش هر روز ما رو توی آتیش خشم و درد و وحشت و غم نمی‌سوزوندید. کاش به کشته‌های کرمان که احدی شک نداره به خاطر جیب و شکم گرسنه تو نمایشتون بودن احترام می‌ذاشتید تا وقتی شاگرد جدید بهم زنگ می‌زنه و می‌گه: «من فرزانگان کرمان درس می‌خونم» نگم: «یه دقیقه گوشی» و سعی نکنم بغض خفه‌کننده‌م رو با یه لیوان آب قورت بدم. به کی اهمیت می‌دید شما جز ذات نکبت‌بار خودتون؟ ببینیم روزی رو که تموم می‌شه این کابوس. چندتا کشور دیگه از منطقه باید با اسرائیل صلح کنن تا مردم غیور ما بفهمن سردارانشون میلیون‌ها نفر رو کشتند و آواره کردند و به جنون رسوندند، از سر بازی‌های کثیف خودشون؟ آه خدای من! بشار اسد کودک‌کش محبوب شما کی با اسرائیل صلح می‌کنه؟ اصلاً همۀ اینا به من چه. من که سیاسی نیستم. من فقط یه آدمم که نزدیک یک ساله هروقت می‌خندم، صدای خودم توی ذهنم از شما می‌پرسه: «چرا هواپیمای مسافربری رو با دوتا موشک زدید؟ مگه اونا حق نداشتن بخندن؟» این اگه ته خط نیست، پس کجاست؟

ای ساکن جان من

همیشه به بقیه می‌گفتم صدای شجریان برای من فقط «محبوب» نیست، بلکه «هویت‌بخش»ئه. من می‌تونم روزهای زندگی‌م رو باهاش تعریف بکنم و برای هر حسی او رو شریک و همدم بگیرم. امروز که خبر رو دیدم -لعنت به تلگرام که هروقت بازش می‌کنم دلم می‌ریزه- انتظار داشتم حس کنم با رفتن شجریان بزرگ، در یک لحظه یکی دیگه از کهن‌ترین -به قدمت چشم باز کردنم بر این دنیا- و محکم‌ترین ریسمان‌هایی رو که به زندگی‌ وصلم می‌کنه از کف دادم و تمام. انتظار داشتم حس کنم تعلقم بریده می‌شه؛ ولی نشد، چون سرشته شده‌م باهاش و او در من و در تمام دوستدارانش همیشه زنده‌، عاشق، آزاده و مایهٔ فخره و در چشم دشمنان و مغرضانش خار.

من به جبر زمان و زمانه «نبودن»‌هایی رو که عین «بودن‌»ن خوب می‌فهمم؛ «بی تو» به سر نمی‌شود، ای ساکن جان من.