ناوه‌ت ئه بیته ره‌مز

- حالا یه باتومه دیگه. دور هم می‌خوریم.

- گردن‌درد عصبی من هم برگشته. همهٔ دستم سر شده.

- امروز اسمم رو توی فرم بانکی نوشتم مهسا امینی.

آیا من به بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌م نزدیکم؟

به یاد بوی پرتقال روی بخاری کوچک توی اتاقت

مامان زهرای من زندگی پربرکتی داشت، از هر نظری که فکر کنید. توی خیابون راه می‌رم و آشنا می‌بینم و بهم می‌گه وقتی باردار بوده، مامان زهرا همسایه که نه، از مادر بیشتر کمکش می‌کرده. توی فامیل می‌شینم و می‌شنوم چه ازخودگذشتگی‌هایی کرده برای برادرها و خواهرهاش. با اینکه سه سال از رفتنش می‌گذره، دفعهٔ اخیری که قرمه‌سبزی پختیم، گرد لیمویی رو استفاده کردیم که پاک کرده بود. دامن گل‌گلی قرمز و سفیدش رو هنوز من می‌پوشم. حتی وقتی صدام می‌گیره از حرف زدن زیاد سر کلاس‌ها، یادم می‌آد به اینکه بهم یاد داده به‌دونهٔ خیس‌خورده چقدر مفید عمل می‌کنه این‌‌جور وقتا. برکت یعنی همین. یعنی وقتی زنده‌ای، سرشار و بخشنده و پررونق باشی و وقتی نبودی، در زندگی و شخصیت اطرافیانت ادامه پیدا کنی، جاودانه باشی. مامان زهرای من پر بود از حس زندگی و مختصر روشنی امید برای ادامهٔ زندگی در قلب من میراثیه که ازش دارم.

ای آنک غمگنی و سزاواری...

وقت‌هایی که نمی‌تونم بنویسم، یعنی اون‌قدری گم شده‌ام که نشونی پناه همیشگی‌م، کلماتم، رو هم فراموش کرده‌ام. گم شدن با خودش هزارتا حس می‌آره: ترس و وحشت و اضطراب و تنهایی و غم، ولی گم شدن من از کلمات بهم عمیق‌ترین حس نیستی‌ای رو می‌ده که تا حالا تجربه کرده‌ام. انگار هیچ‌وقت وجود نداشته‌ام و ندارم و نخواهم داشت و این به هیچ‌جای دنیا برنمی‌خوره. وقتی نمی‌نویسم انگار واقعاً نیستم. بعد مثل تمام گم شدن‌ها و نبودن‌ها در جای درست و در زمان درست، می‌ترسم. می‌ترسم که روزها بگذره و من در عین بودن، نباشم و در عین ابراز نظر، هیچ فکر و حرفی نداشته باشم، بعد اون وقت به خودم بیام و ببینم دیگه حتی حوصلهٔ گشتن دنبال اون نشونی درست رو ندارم و حالا دو خطی که من می‌خوام بنویسم، اصلاً نباشه در این جهان هستی. به کجای دنیا برمی‌خوره؟

پ.ن: حالم خوب نیست. غصه‌دار هزاران هزار کودکی‌ام که ضعف می‌کنن برای اینکه یه کوله‌پشتی کوچولو رو دوششون بندازن و دوتا دفتر بزنن زیر بغلشون، لحظه‌ها رو می‌شمارن که تابستون (که از قضا برای اونا پر از کار و بیگاریه، به جای کلاس شنا و نقاشی و سفال و چه و چه) تموم بشه که برن درس بخونن، ولی همه‌شون سرگردون دفتر کفالت و پیشخوان دولت و آموزش و پرورش و هزار مسیر پرپیچ‌وخم دیگه‌ن و راستش رو بخوام بگم، امید ندارم که حتی یک نفر کسایی که پیگیرشونم، امسال بتونن مدرسه ثبت‌نام کنن. یونسکو و حقوق بشر و کوفت و زهرمار رو صدا کنید. باهاشون حرف دارم.

آخرین کلمهٔ این یادداشت

باورم نمی‌شه. این‌قدر همه‌چی زود گذشت که باورم نمی‌شه. سه‌تا چمدون و یه کوله گوشهٔ خونه‌ست و فردا این موقع فرودگاهیم. اجازه بدید که بگم: پشمام.

چون که خوردی، جرعه‌ای بر خاک ریز

به سلامتی شاعران بی‌‌دیوان،

به سلامتی زبان‌های هندواروپایی،

به سلامتی شما، استاد عزیزم!

پ.ن: واقعاً رفتن خاک هم اوردن و بر خاک هم ریختن که پند قدما رو زمین نمونه!

پ.ن ۲: فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد/ که می حرام ولی به ز مال اوقاف است