کارهای جدید، حس‌های خوب

برای درک عمیق یه سری از کلمه‌ها، لازمه تجربه‌ای به دست بیاری که تو رو دقیقاً شکل اون کلمه بکنه. من بارها تبدیل شده‌م به کلمه‌های مختلف در زبان‌های متفاوت ولی هیچ تجربه‌ای مثل رانندگی کردن تو خیابونای خلوت یوسف‌آباد در حالی که همه جا خیس و سبزه و هر چند ثانیه یه بار، برف‌پاک‌کن قطره‌های بارونو هل میده کنار و ضبط ماشین سرهنگ وزیری «تو ای پری کجایی» می‌خونه، منو excited نمی‌کنه. این حس که چند تن ماشینو خودت داری به حرکت درمی‌اری و نید فور اسپید بازی نمی‌کنی و در دنیای واقعی می‌رونی، غیرقابل‌وصف برام ذوق‌آوره.


آفتابی است هوا

هر چی کار نصفه‌ونیمه بوده شوت کردم به امسال و وسط یه عالمه وقت نداشتن، بدنم ترجیح داد که یه واکنش دفاعی قوی از خودش نشون بده و سرما بخوره؛ البته ساعت‌ها زیر بارون راه رفتن‌های این چند روزه توی شمال هم بی‌تأثیر نبوده قطعاً. سفر یهویی و روی‌هم‌رفته خوبی بود. تمام قشنگیش به هوای خنک و دلچسب اون جا بود و به این که افق دیدت جنگل سبزی بود با مه قشنگی که کوه‌های پشت خودشو محو کرده‌بود. بعد سرتو می‌چرخوندی، دریا بود. آخیش واقعاً! 

کل دیروز رو به شدّت تب داشتم و خوابیده‌بودم. امان از خواب‌هایی که من وقتی مریضم می‌بینم! من نمی‌دونم چه حکمتیه که لعنتیا ادامه هم پیدا می‌کنن! یعنی من پامی‌شدم آب یخ می‌زدم صورتم، یه لیوان شیر می‌خوردم، برمی‌گشتم تو تخت و به محض این که پلکام می‌افتادن رو هم یکی خواب پاز شده‌مو پلی می‌کرد و من باز مجبور می‌شدم اتفاقات عجیب و مزخرفشو نگاه کنم. حتّی یادمه که تو خواب هم از این که داشتم خواب می‌دیدم، حرص می‌خوردم. 

الآن بهترم. صبح موهای به‌هم‌ریخته‌مو محکم بستم و یه تی‌شرت قرمز پوشیدم و بعد از خوردن لیوان‌ها چای، تصمیم گرفتم یه کم به گل‌های توی راهرو برسم و بعدش هم تو یه گلدون سبز، کوکب پاکوتاه کاشتم. توی اطلاعاتش نوشته تا ده روز دیگه جوونه می‌زنه و تا نه هفته‌ی دیگه گل می‌ده. نمی‌دونم این بذرا چه رنگین. یعنی انقدر خوش‌بخت هستم که گل بنفش بده؟ یا هر چی اصن. از الآن یه عالمه دوستش دارم. یکی از بهترین هدیه‌هایی بود که تو زندگیم گرفتم این بساط باغبونی. 

در دو-سه مرحله، اینستاتکونی کرده‌م. ریکوئستامو که نگاه می‌کردم، واقعاً می‌خندیدم. یه سری‌ رو دیدم و شاد شدم و حتی می‌خواستم برم بگم بابا ببخشید انقدر دیر اکسپتتون می‌کنم. به خدا نمی‌خوام بگم شاخم! اینا رو هم جمع شده‌بود و این حرفا که خب تنبلی کردم و توضیح خاصی به کسی ندادم. یه سری رو هم با چنان لبخند خبیثانه‌ای ریجکت می‌کردم که خودم تعجّب کرده‌بودم ولی خب به هر حال از هیچ گونه ضدّحال زدن بهشون دریغ نمی‌کنم نمی‌دونم چرا. هاها! 

خیلی حالم بهتره. خیلی. فی الواقع شرایط تغییری نکرده ولی من بهترم. اون قسمت مهربون قلبم تندتر می‌زنه. یه جمله‌ای این چند روزه بهم گفتی که شاید همین جوری بود و دلجویی خاصی هم توش نداشت؛ حتّی اون موقع که گفتی هم به نظرم معمولی بود ولی الآن که بهش فکر می‌کنم، خوشم می‌اد ازش. همه‌ی این روزا رو می‌خوام با اون شروع کنم. 


که در این ره نباشد کار بی‌اجر

ظهر آماده شدم و رفتم دانشگاه پیش آدمایی که تا حالا ندیده‌بودمشون و فقط یکیشونو می‌شناختم مجازاً و خیلی دوست‌داشتنی بود برام (اینا رو نمی‌نویسم که خوش‌حال شیا زیبا! هستی واقعاً.). اصولاً تجربه‌ی روبه‌رو شدن با آدم‌های جدید برام خوشاینده؛ مخصوصاً وقتی بین خودم و یه چیزی تو زندگی اونا چفت‌وبست‌های محکمی می‌بینم. یه جورایی شباهت. بعد می‌گردم دنبال این که با چه کیفیتی شبیه همیم یا باهم متفاوتیم. یکی دو ساعت نشستن و حرف زدن درباره‌ی موضوع‌های محدود کم بود برای این که شناخت زیادی ازشون پیدا کنم ولی اون قدر برام دلنشین و قشنگ بودن که تا همین الآن از فکر کردن بهشون لبخند می‌زنم. دارن درس می‌خونن. روزهای تعطیلشون رو دارن با منابع مرحله دو خوندن به بهترین نحو می‌گذرونن. دیدن ذوقشون و خنده‌هاشون و باهم حرف زدنا و خاطره تعریف کردناشون منو عجیب یاد خودم و بچه‌ها و روزای عید پارسال می‌انداخت؛ جوری که خداخدا می‌کردم بغضم نگیره جلوشون. اون شبیه بودنه رو خیلی دیدم. انگار که چند تا کیانا بود تو وجود هر کدومشون که حسابی خوش‌حال بود از انتخابش. ته چشماشون برق می‌زد. مثل برق ته چشم‌های بهار و هما و فاطمه و سمانه. یکی از زیباترین فرصت‌هایی که امسال دست داد بهم، دیدن همین شور و شوق بود تو دل کسایی که دارن با قدمای بلند و محکم تو مسیر دلخواهشون گام برمی‌دارن. خدا رو چند بار باید شکر کنم بابتش؟ بهترینا براشون رقم می‌خوره؛ فارغ از نتیجه‌های نزدیک و اتفاق‌های کوتاه‌مدّت. من مطمئنم. 


پ.ن: چندمین آدم‌هایی بودن که گفتن من شبیه خانم سعیدیم تو حرف زدن و بعضی رفتارام؟ ذوق می‌کردم تو دلم. یعنی می‌خوام بگم به هدفم در زندگی به صورت ناخودآگاه دارم نزدیک می‌شم انگار. 


نُت‌ها آدم می‌کشند

اگه با شنیدن یه آهنگ مورمور می‌شید و قلبتون یهو می‌ریزه پایین وقتی صدای خواننده درمی‌اد و دهنتون خشک می‌شه و نفستون از یه جایی به بعد بین قلب و معده‌ی سوزناکتون گیر می‌کنه و احساس می‌کنید صورتتون سرخ شده و در آخر اشک تو چشماتون جمع می‌شه، از مازوخیسم فاصله بگیرید و اون پلی لعنتی رو نزنید. نزنید. نزنید. 


چای با عطر هل و بهارنارنج

حالا اگه از من بپرسید می‌گم عید یعنی این که من و مامان و خاله و مامان زهرا با آسودگی خاطر پاهامونو دراز کنیم و تخمه بشکنیم و میوه پوست کنیم و کلاه‌قرمزی ببینیم. بقیه‌ش فرمالیته‌س. پروسه‌ی جوونه‌های سبز و بعد شکوفه زدن‌ درختای خشک‌شده‌ی جلوی خونه، یاس‌های بنفشی که از خونه‌ی بغلی سرک می‌کشن تو حیاط ما، اطلسی‌ها و شمعدونی‌های بالکن مامان زهرا و یه نمه خنکی دم غروب رو هم چون شمایید، از قشنگیای بهار برمی‌شمارم. بقیه‌ش جدی‌جدی خوشی خاصی نداره. الآن که فکر می‌کنم می‌بینم من همون کافرنعمتیم که می‌خوام با عیدی‌های حاصل از همین حوصله‌سررفتن‌‌ها در دیدوبازدیدهای عید، تار بخرم و غرمم می‌زنم. سلام!