در ستایش موهای قرمز و لباس‌های گشاد

نویدا اومد و  برای اینکه با خودش یه عالمه حس خوب بیاره، به شیرینی و سبکی کیک‌هایی که درست می‌کنه. و برای اینکه یادم بیاد چه‌جوری می‌خندیدم.


اشک‌ها و لبخندها

می‌خوام بخوابم و فقط آمدم بنویسم که آدمی می‌تونه هفت صبحشو با اشک و آه آغاز کنه ولی هفت شب آروم باشه. صبح با خودم می‌گفتم من که می‌دونم این کفترها برای من جوجه نمی‌شن، غافل از اینکه قراره یه روزو خیلی خوب باهاشون بگذرونم، مخصوصاً دو زنگ آخر. و جوجه‌ای بود به شدت سرمایی، ریزه‌میزه، با موهای کوتاه و عینک گرد و ذوق فراوان برای سبک هندی. یادم بود که تو معرفی خودش گفته بود فانتزی دوست داره و امروز بین گروه‌ها که می‌چرخیدم، به هم تیکه‌های هری‌پاتری پرت می‌کردیم. هفتهٔ پیش بهم گفت من فهمیدم هیچی نمی‌دونم و می‌خوام کتاب بخونم (اینو تقریباً همه سر همهٔ کلاس‌ها گفتن و منم جواب دادم پس شما از بوعلی سینا جلویید چون او در هفتادسالگی به این نتیجه رسید!) و امروز گفت از صبا تا نیما شروع کرده. اما چون در حالت عادیم نبودم، تا اینجا هم ذوقی ندوید زیر پوستم ولی آخر ساعت بهم یه هواپیما داد که با کاغذ درست کرده بود، حتی زیر بال‌هاش موتور داشت و بدنه‌‌ش رو هم با هایلایت‌های مختلف رنگ کرده بود. داد دستم، گفت برای شماست. روش نوشته  «Expecto Patronum» و یک بیت از صائب:

لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است/ نرسیدن به مطالب ز رسیدن به بود

و من رو به پرواز درآورد.

تا اون لوازم‌التحریری محبوبم حال نداشتم برم اما سه بستنی قیفی، چهار اسکوب بستنی میوه‌ای و یک شیک نوتلا کنار نیکتا و آزاده و در جوار بایسنقر منو از مرگ حتمی نجات داد. و سر تا ته خط سه رو نشستن و سبک‌سنگین کردن‌های چندباره. رسیدم خونه و استوری نیکتا رو دیدم، حالم باز دگرگون شد.

بارها خواستم از شگفتی روزهایی بنویسم که صبحشون فکر می‌کردم سخت‌ترینن و وقتی شب بشه و بیام خونه دیگه جونی برام نمونده، ولی بهترین روزای عمرم شدن. شایدم چندتایی نوشته باشم. اما اینو نوشتم برای اینکه امروز بعد از مدت‌ها آمد جلوی چشمم که یه سیب تا از اون بالا بیاد پایین هزارتا چرخ می‌خوره. آدم از چند ساعت بعد حال خودش و زندگیش خبر نداره، چه برسه به چند هفته و چند ماه. مگه کی می‌دونه چی می‌شه زندگی، چی می‌شه دنیا، کی می‌دونه؟ شب به‌خیر.


پ.ن: از این «آمدن» گفتن و نوشتن وسط محاوره و شکسته‌نویسی خوشم اومده و اعتراف می‌کنم از علی بندری و پادکست‌های بی‌نظیر چنل‌بی تأثیر گرفته‌ام. البته مطمئنم «خوش آمدن» رو می‌شکنه.


هیولاهای کوچک طفلی در دبیرستان‌های وطنم پارهٔ تنم

تو سر سگ بزنی پا نمی‌شه بیاد ساعت هفت‌ونیم به شما درس بده که من اومدم! حالا این هیچی. بچه نشسته جلوی من میز اول، با هزار مشقت و بدبختی از توی جامیزش داره کتاب می‌خونه. بهش می‌گم ببین برو اون ته پاتو دراز کن، کولرم می‌زنه بهت؛ راحت کتابتو بخون. می‌بنده کتابو، اخم می‌کنه می‌گه ببخشید. می‌گم جدی گفتم! مگه به اون دوتا اجازه دادم بخوابن چی شد؟ باز سرشو می‌ندازه پایین می‌گه ببخشید. شاهد باشید، خودشون نمی‌خوان معلم خوبی باشما. تازه الان حوصله ندارم بگم هفتهٔ پیش چه انعطافی به خرج دادم.

به خدا من حاضرم سه ساعت لاینقطع از جریان تلفیقی غزل عاشقانه و عارفانه حرف بزنم، هرچند معتقدم غایت انسان تاریخ‌ادبیات درس دادن و حتی دونستن نیست، ولیکن دیگه نه وقت دارم و نه از لحاظ جسمی و روحی کشش که بگم آقا من خودمم شاکی‌ام شما سیزده شهریور مدرسه‌اید. راحت باشید. ای خدا! غلیظ‌ترین تف هستی به این سیستم معیوب آموزش. بیشتر می‌نویسم.

الانم وقت داده‌ام روان‌شناسی بخونن. نگاه کردم دیدم یه مشت دری‌وریه جزوه‌شون. می‌خوام بگم «شناخت» چیه.

بعدش بریم روان‌نویس بخریم، شاد شیم.


من قدم‌هاتو می‌شمرم

امروز یه‌کم کار کردم، دیدم نه، اعصاب ندارم و می‌زنم متن مردمو آش‌ولاش می‌کنم. نشستم فیلم دیدم، فیلم کتابی که دارم ویرایشش می‌کنم درواقع. دوسه‌تا صحنهٔ زیبا داشت که گریه‌مو دراورد. و چون دراومد، دیگه قطع نشد. بعدش رفتم نشر و تک‌تک دقایق بی‌حاصل‌ترین جلسهٔ دنیا رو شمردم تا تموم بشه و از زیر نگاه‌های سنگین بزنم بیرون. اول خواستم برم قهوه بخورم، ولی بلیت سینما گرفتم و اومدم پارک لاله تا سانس. از سمت امیرآباد اومدم و تا بلوارو گشتم و هزار جور خاطره برام زنده شد. ولی خب، گام بلندی بود؛ هم از خونه اومدم بیرون و هم پا گذاشتم تو دل ماجرا. منتها دوتا مشکل اساسی هست: یک اینکه اشکام بند نمی‌اد با اینکه حال روحی‌م دیگه به افتضاحی ماه گذشته نیست؛ دو اینکه فکر می‌کنم از این غم اعتیاد‌آور خوشم اومده. البته این زیاد مشکل نیست. برای یکی می‌گفتم که اون چیزی که به آدم معنا بده و ازش «من» بسازه، ارزشمنده. هرچقدر هم که رمانتیک و اسطوره‌ای، با این حالم مشکلی ندارم.

هوا خیلی خنک‌ و صافه. شاید تا وقت راه افتادن دوباره‌م سمت انقلاب برم شیرکاکائو پیدا کنم و با پچ‌پچی که تو کیفمه بخورم. شایدم صرفاً راه برم و به بازیِ کثیف پلی‌لیست‌ها ادامه بدم. تنهاییِ میون شلوغی هم فاز عجیبیه. شهریورم مث آذر اساساً سخت می‌گذره.


بعد این‌همه تاریکی روشنیه بی‌شک*

یه بار دیگه نجاتم داد. سبک شدم، مثل پری که حالا تو چرخش‌هاش به این‌ور و اون‌ور اضطراب و بی‌قراری نیست، رهاییه؛ مثل دونه‌های مروارید گردن‌بندی که دوباره کنار هم می‌شینن و یه‌شکل می‌شن و معنی پیدا می‌کنن. حرف زدم. از همه‌چی گفتم و حرفایی شنیدم که انتظارشو داشتم و نداشتم. گریه کردم، هق‌هق زدم، بند دلم پاره شد. ولی یه وزنهٔ سنگین از روی قلبم رفت کنار. بعد از این‌همه روز، این‌همه ماه، تصویر روشنی پیش چشمام اومد. چون باور قلبی من به بزرگی و خوبی این مرد، مطمئنم می‌کنه که «درست می‌شه». 

خدا رو صد هزار مرتبه شکر که دیدمش. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که حالش خوبه. حال من هم حالا به طرز باور‌نکردنی‌ای خوبه. او هیچ نمی‌دونست که معنویت من چقدر کم‌رنگ و گنک شده، چقدر ناشکر شده‌ام ولی راه خوبی پیش پام گذاشت. من به قول‌هام عمل می‌کنم، من به قولی که بهش داده‌ام عمل می‌کنم چون ایمان دارم که وقتی می‌گه «تو با این کار می‌تونی حالتو بهتر کنی» راست می‌گه چون هیچ‌کس از اول تا آخر، تو این زمین و زمان، من رو بهتر از او نمی‌شناسه. خدا رو شکر. شاید تصمیمم هنوز این باشه که پیوندم رو با گذشته نگسلم، شاید دلم بخواد که بازیگر اول این تراژدی بمونم، چون تک‌تک لحظه‌های با او بودنش رو می‌پرستم، ولی قطعاً قابی که امشب تو ذهنم از یک پایان ثبت شد، خیلی بهتر و امیدبخش‌تر از اون روز بهاریه. 

اون روز بارون گرفت، امشب هم. وسط راه نمی‌دونستم اشکامه یا بارونه و عجیب بود که بعدازظهر داشتم می‌گفتم کاش بارون بیاد و تیرگی‌هامو بشوره، و وسط تابستون اومد. من دنبال نشونه‌م. من به دختربچه‌ای که ته کوچه‌مون جلوی دوچرخهٔ صورتی‌ش وایساده بود، لبخند زدم و گفتم: «دوچرخه‌ت خیلی خوشگله! خودتم خیلی خوشگلی!» و با ذوق تو چشمام نگاه کرد و خندید. هنوز معده‌م می‌سوزه و زیر چشمام به اندازهٔ یه بند انگشت سیاهه، اما حالم بعد از همهٔ اون روزها و شب‌های طولانی تنهایی و اندوهگینی بهتره. چون خندیدم. چون به معجزهٔ وجود او دلم گرم و خوشه حتی اگر مثل آب‌پرتقال و صابون‌های رنگی توی دستام نباشه.


* آره، منم رپ: [Khooneye Bi Saghf- Sadegh]