اگر نه آنستی...

«بس رنجورم و کس نیست که با او دمی بزنم. چه توان کرد و چه شاید کرد؟... اگر نه آنستی که ضعفِ بشریّت طاقتِ انتقام ندارد، تمام کردمی! لیکن مانع این است...»

نامه‌های عین‌القضات


عینی جان، کاش الان اینجا بودی و با بغض برام درددل می‌کردی از خواص بی‌بصیرت و منم با غر برات چس‌ناله می‌کردم از تکلیفای گلستان. تموم نمی‌شه عینی. و منم حوصله‌شو ندارم؛ فقط حوصلهٔ تو رو دارم و تفسیر عشر. چه کنم؟ تو بگو.


شما شعرهاتون بیشتر تو چه سبکیه؟

بعد از پایان نبرد نفس‌گیر انتخاب رشته، نوبت اون رسیده که در چنین موقعیت‌های فاجعه‌باری قرار بگیرم:

- ماشالا ماشالا! چی می‌خونی شما؟

- ادبیات فارسی.

- به‌به! (مکان جمله‌های انتخابی از این دست: دخترخالهٔ منم کتاب زیاد می‌خونه/ هیچ یادم نمی‌ره؛ عمهٔ مرحوم منم عینک ته‌استکانیشو می‌زد و شعر و غزل می‌خوند/ همین ادبیات خودمون دیگه؟ و الخ.) حالا شما شعرم می‌گی؟

- نه! 

نه، نه! هزار بار نه! شعرا رو گفته‌ن، متنا رو نوشته‌ن؛ من همونا رو می‌خونم. مث این می‌مونه شما از کسی که مهندسی شیمی می‌‌خونه بپرسید: «خب، عنصر جدید چی کشف کردی؟» یا به کسی که جانورشناسی می‌خونه بگید: «یعنی شما تو خونه‌تون تمساح استرالیایی دارید؟» همه‌شم تقصیر ایناس! اگه زحمت بکشن و اول این اسم گل‌وبلبل رشتهٔ ما یه «پژوهشگری» اضافه کنن، خلقی می‌رهن به همین المعجمی که جلومه.


از پندنامهٔ کیانای حکیمه

آدمیزاد حیوان ناطقی است که درست همون موقعی که داری به قدردانی ازش فکر می‌کنی و تو دلت قربون‌صدقه‌ش می‌ری و ازش دفاع می‌کنی و تصمیم می‌گیری فلان چیزو براش بخری و اینا، جوری بی‌لیاقتی خودشو نشون می‌ده که دلت می‌خواد دست که نه، پتک آهنین بکوبی بر سر. به خدا که الان روزهاست دارم غصهٔ بی‌فکری و ناسپاسی بعضیا رو می‌خورم. بدبختی اینجاست که انقدر دختر خوب و ماهی‌ام که یه دعوا هم باهاش نگرفتم، یکم تخلیه شم. اصلاً حیف وبلاگ من که رد و نشونی توش باشه از اون بعضیا، ولی بیاید حدومرز خودمونو بدونیم. بیاید نمکدون نشکنیم. با تشکر.


بهتر از آب روان

به پاس اینکه توی زندگی هر چقدر هم که روزای تلخی باشه و اتفاقای اعصاب‌خردکنی بیفته و حس‌های غم‌انگیزی ریشه بزنه، کسی رو دارم که برام بیسکوییت‌های شکلاتی خوشمزه می‌اره با یه گل سرخ کوچولوی خوشبو که از قلهٔ کوه چیده. و کسی رو دارم که وسط دانشگاه می‌پره بالای درخت و پیرهن سفیدش قرمز می‌شه که شاتوت بچینه، عین بچه‌های چهارساله ذوق می‌کنه و رسیده‌هاشو به منم می‌ده. و کسی رو دارم که وقتی سرم تو گلستانه و دارم با خودم فکر می‌کنم نسخه‌بدل بهتره یا متن یوسفی، ازم عکس می‌گیره و برام می‌فرسته و زیرش می‌نویسه: «به نظرم تو همهٔ زیبایی‌هایی رو که یه انسان می‌تونه داشته باشه داری.». و کسی رو دارم که بهم می‌گه: «اگه دوست داشته باشی می‌تونم برات عهد جدید بخونم.» و کسی رو دارم که وقتی داره از پشت میله‌های دانشگاه تو خیابون قدس رد می‌شه، اسمشو داد می‌زنم، می‌خنده و ازش عکس می‌گیرم.

من دوستای خوبی دارم. همیشه به خاطر تک‌تکشون خدا رو شکر می‌کنم؛ تو این یکی‌دو روز و با این حال، بیشتر از همیشه.


ایام الله فرجه

بعد از ۱۰۲ روز رفتم کتابخونه و درس خوندم. پروژهٔ دستور امامی تموم شد و علی قراره فردا بیاد برام جایزه‌شو بیاره و قرارداد ببندیم برای تکلیفای موسوی. الحمدلله وحشتم کم‌کم داره شروع می‌شه و امروز و فرداس که از استرس کارهای نکرده و متن‌های نخونده و جزوه‌های نداشته اسهال بشم تا خود پنجم تیر. امروز که رفتم ترکان‌خاتون هی یاد زمستون می‌افتادم، هی به هم می‌ریختم. دلم گرفته بود؛ همه‌شو هم سر اموات امامی خالی کردم که البته الان عذاب‌وجدان دارم به خاطرش.

این سریالای ماه رمضون امسال یکی از یکی مزخرف‌تر، منم که از همیشه پیگیرتر! فکر کنم تو عمرم انقدر تلویزیون ندیده بودم که این شبا، شبایی که باید پای لپ‌تاپ باشم منطقاً. ولی روزامو قراره خوب کار کنم دیگه. جدی.

من می‌میرم از دلتنگی برای بشری. ببینید کی گفتم. متن ارائه نده، من انصرافی چیزی می‌دم.