بهشت روی زمین

الان که می‌نویسم، نشسته‌م گوشهٔ رواق دارالحجهٔ حرم امام رضا و نزدیک نماز ظهره. اینجا آنتن نداره؛ راستی‌راستی انگار از دنیا جدا می‌شی. صدای روضه می‌اد. دیشب رسیدم و اومدم حرم. انقدر سرد بود که انگار توی هوا بلورهای یخ یا قطره‌های شبنم می‌نشست روی پوست صورتم. از باب‌الجواد اومدم به یاد آخرین باری که با مامان زهرا اومدیم. وقتی وایساده بودم برای اذن دخول، کم مونده بود بشکنم از احساس شرمندگی و سرشکستگی و غم و بی‌کسی. یعنی اجازه داده‌ن که بیام؟ خیلی طول کشید تا بیام داخل. سرمای روی فرشای صحن از توی پاهام می‌رفت تا قلبم و انگار که آب روی آتیش باشه، آروم می‌شدم. توی حرم یه گوشه پیدا کردم و به اندازهٔ تمام داشته‌ها و نداشته‌ها و رفته‌ها و اومده‌ها اشک ریختم و سبک شدم. اون‌قدر سبک شدم که الان حس می‌کنم نزدیکم به حال خوب. دعا می‌کنم. دوست دارم تا ابد بشینم همین‌جا و فکر کنم. دوست دارم اینجا رو. اینجا عقده از زبونم باز می‌شه؛ راحت حرف می‌زنم.


***
اینو یکشنبه نوشته بودم و نشد بذارمش. الان دارم می‌رم راه‌آهن. خداحافظی همیشه سخته. دلم می‌خواد عطر حرمو تو ریه‌هام نگه دارم.

تا چهارراه باهات می‌آم

شهر ریخته به هم، من اما وایساده بودم گوشهٔ دنج شیرینی فرانسه، لیوان شیرکاکائوی گرمم رو گرفته بودم بین دستام. ازش پرسیدم: «از پارسال خوشحال‌تری؟» یه‌کم فکر کرد و گفت آره. آره‌ای رو که گفت گرفتم به مثابهٔ بهترین خبری که در چند ماه گذشته به گوشم خورده. از شوق گریه کردم.

چند ساعت بعد پیام داد: «کیانا تو واقعاً آدم بزرگی هستی. با دیدن هیچ‌کی حالم انقدر تغییر نمی‌کنه. تو باشگاه داشتم به این سؤال فکر می‌کردم که آیا بین بزرگی آدم‌ها و بزرگی رنجشون ارتباطی وجود داره؟!»

اینو اینجا می‌نویسم که تو ذهنم بمونه من هنوز از پارسال علی رو‌ دارم، تنها نقطهٔ روشنی که خوشبختانه هنوز دست ترس‌ها و فاصله‌ها و بی‌خیالی‌ها بهش نرسیده و نورش رو تو قلبم کم نکرده. و امیدوارم که هیچ‌وقت نرسه.


C’est comme tu vois

D’accord... je crois que de différentes langues créent de différentes sense, si tu comprends ce que je dis.

In the absence of a rat-tat-tat on my heart, tonight I was trying hard to find some sentences for expressing my emotions but I’ve never seen a quote representing me better than this:

“If I ever decide to give up on you, you need to understand how much that took out of me. I’m the type who gives endless chances, always has your back and truly accepts you for who you are. When the rest of the world doesn’t want you, I will. So if I decided to give up on you, please understand that it took everything that was left inside of me to leave you alone.”

Euh... La nuit dernière je rêvais de toi quand même.

بوی ماهم...

تا ماه شب‌افروزم پشت این پرده‌ها نهان است

باران دیده‌ام همدم شبم یار آنچنان است

جان می‌لرزد که ای وای اگر دلم دیگر برنگردد

ماهم به زیر خاک و دلم در این ظلمت زمان است...

[ای باران- علیرضا قربانی]

هر روز و هر شب، امروز و امشب بیشتر از همیشه.

پریشونم، بی‌قرارم. آسیمه‌سر شده‌م از دلتنگی؛ هیچ کاری هم نمی‌تونم بکنم. گمونم امروز تو این شهر بارون‌خوردهٔ خوب فقط من تو خونه بودم، زیر سقف. می‌باریدم. نمی‌تونم باور کنم، هیچ نمی‌تونم باور کنم.

می‌باری بر مزارش؟ خوش به حالت که بارانی!

ای داد، ای بیداد

دم‌غروب گفتم اصلاً ولش کن، امشب حاضری. حالا پا شو حاضری رو حاضر کن. دلم نون تازه می‌خواست. رفتم نونوایی و دوتا بربری گرد کنجدی گرفتم. بعدش اومدم سوپرمارکت که شیر و پنیر بگیرم. از در که اومدم تو، از بغل یه خانومی رد شدم که سرش پایین بود و توی قفسهٔ نونا رو می‌گشت. داشتم در یخچالو می‌بستم که خانومه به آقا منصور گفت: «از این نونایی که این خانوم دارن می‌خوام. ندارید؟» سرمو چرخوندم سمتش. یه خانوم شصت‌وپنج هفتاد سالهٔ خوش‌قیافه و مرتب، با مانتوی تمیز کرم و روسری ابریشمی و کفش تابستونی. یه پتوی مچاله‌شده هم دستش بود. ابرو بالا انداخت و گفت که نه. به خانومه گفتم: «قابل شما رو نداره. حالا که دلتون خواسته از همین بردارید.» هی می‌گفت نه، زشته. ببخشید اصلاً همچین حرفی زدم دختر قشنگم. انقدر اصرار کردم که قبول کرد. توی همین فاصله خریدامو حساب کردم و اومدم بیرون. اونم دنبالم راه افتاد و همه‌ش می‌گفت عزیزم ببخشید. منم هی می‌گفتم اصلاً این باعث افتخارمه که خانومی مثل شما رو دیدم و برکت خدا رو از من قبول کردید و هزار جور تعارف. واقعاً معذب بود؛ تا نصفش نکرد هم آروم نشد. تیکهٔ بزرگ‌ترشو پس داد به خودم، گفت: «من تنهام. همین بسمه.»

تو تاریکی دم‌غروب آروم قدم زدیم. پرسید: «هوا خوبه؟ خیلی سرد نیست، نه؟» تا اومدم بگم نه، گفت: «آخه این بچه رو پیچیده‌م دور ژاکت و پتو اورده‌مش بیرون. سرما نخوره دخترم؟» نگاه کردم، دیدم یه عروسک پشمالو فرو رفته بود تو یه پتوی قلابی آبی. دوباره به چشماش نگاه کردم، هیچی جز صداقت و سادگی نبود. گفتم: «نه، خوبه. سرما نمی‌خوره.» بعد پرسیدم: «می‌دونید خونه‌تون کجاست؟» کوچهٔ خودمونو گفت. منم با خودم گفتم پس تا دم خونه می‌برمش، حواسش جمع نیست. توی راه هنوز می‌پرسید که زشت نبود نونو ازت گرفتم، منم می‌گفتم نه. رسیدیم به پلاکی که گفته بود. ازش پرسیدم: «همینه؟» گفت نه. دسته‌کلیدشو دست گرفته بود و آه می‌کشید. گفت: «تو برو مادر. فکر کردی من یادم می‌اد خونه‌م کجاست؟ باید کلی بگردم.» دلم از جا کند. گفتم منم باهاتون می‌ام. یکی‌دو بار کوچه رو بالا و پایین کردیم. همه‌ش با یه صدای نرم و محزون می‌گفت «داد از غم تنهایی». من هیچی نمی‌تونستم بگم. ازم خواهش کرد برم خونه‌مون. گفت خیالم راحت باشه و صد بار تشکر کرد. 

کفشامو که دراوردم، نشستم جلوی در. ده دقیقه اشک ریختم. به زمین و زمان لعنت می‌فرستادم. بعد یهو دوزاری‌م افتاد که ای وای! چرا ولش کردی؟ پا شو برگرد و پیداش کن. برگشتم و کل راهی رو که با هم اومده بودیم، نگاه کردم اما نبود. پیداش نکردم. غمگین‌تر برگشتم خونه. حالا چی؟ خونه‌شو پیدا کرده؟ چی خورده با اون نونه؟ چقدر برای عروسکش حرف زده؟ چی بهش گفته؟ وقتی دراز کشیده رو تختش و این‌شون به اون‌شون می‌شده، بغض داشته از تنهایی و بی‌کسی‌ش، درست وقتی که از قضای روزگار حالا اونه که نیاز داره عزیزاش دستی به سر و گوشش بکشن، پیشش باشن؟

یعنی یه نفر بیست سال دیگه، جلوی یه دکه تو خیابون بابای منو سرگردون و خسته پیدا می‌کنه؟ اصلاً من چی؟ من پنجاه سال دیگه خونه‌م کجاست؟