زندگی مستقل، تجربه‌های جدید

امروز رفتم خرید. یاد گرفتم بادمجون خوب رو چه شکلی انتخاب کنم و شلیل‌های خیلی نرم رو برندارم و به وزن نوشته‌شده روی بسته‌های ماکارونی دقت کنم و فاکتورهای خریدمو کنار هم بذارم.

امروز ناهار آبگوشت بود و من برای اولین بار خودم گوشتای قابلمه رو کوبیدم. نمک و فلفل و دارچین بهش زدم. و به نظرم اومد یه‌کم هم از آب گوشت باید بمونه تا نخودا نرم بشن؛ حالا شاید من زیاد خشک دوست ندارم. خودم راز موفقیتمو در با دقت جدا کردن استخون‌ها و چرخشی کوبیدن می‌دونم. البته بعداً فهمیدم گوشت‌کوب برقی داریم و می‌تونستم ازش استفاده کنم.

امروز لامپ جلوی در رو عوض کردم. نیم‌ساعت توی پاگرد روی نردبون وای‌ساده بودم و سعی می‌کردم پیچ‌ومهرهٔ حباب سقفی فانوس‌شکلو بندازم ولی اونجا تاریک بود و نمی‌خواستم تا سقفی رو نبستم لامپو روشن کنم -چون فکر می‌کردم ممکنه تو صورتم منفجر ‌شه- و نمی‌دیدم چی‌کار می‌کنم. رسماً آزمون و خطا می‌کردم. آخرش که تموم شد، خیس عرق بودم و بازوهام سر شده بود.

امروز کارهای جدیدی کردم، کارهایی که منظقاً باید هیجان‌زده‌م می‌کرد، اما من بعد از تموم شدن هر کدومشون های‌های گریه کردم.


یاد بعضی نفرات در گردش فصول

این اول پاییزی آدما دو دسته می‌شن: یا دارن عکس‌های شجریان و تصنیف‌های زیبا و ویدیوهای دیده‌نشده‌ش رو به اشتراک می‌ذارن، یا دارن می‌نویسن «نگا نارنجیا رو»، «دلبر لباس قشنگا رو از تو گنجه درمی‌آره». من که امروز خودمو مهمون هم‌نوا با بم کردم و غم دنیا تو دلم بود که تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد، ولی الان که فکر می‌کنم می‌بینم دلم با این رادیو چهرازی هیچ‌وقت صاف نشد. نمی‌دونم چرا. اولا نمی‌فهمیدم چی می‌گن. بعد که کشف کردم داستان از چه قراره، تو ذهنم وصل شد به یه خاطرهٔ بد و دیگه نتونستم دوستش بدارم. دیدم جلایی‌پور تو کانالش چهرازی گذاشته. گفتم وا! این مرد هم؟ دیدم نه، «پاییز»ئه. آها، درست شد، همون یه قسمتی که دوستش دارم. برای منِ دنبال ردپای حرف حساب تو بازار نوظهور و شلوغ رادیوهای اینترنتی صدای بلند و رساییه قسمت «پاییز» رادیو چهرازی:

جمشید اگه این پاییز این‌قدی که تو می‌گی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی می‌شه؟... جمشید یادته هف‌هش‌ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رو؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته‌هه رو می‌گم... خوب با هم چسبیده بودن... درو با لگد شکست رفت تو، دید دست همو گرفتن، تیکه و پاره. رفتن که رفتن... اون یارو که ته راهرو می‌شست، سرشو می‌کرد تو حقوق بشر چی؟... یه کلمه هم حرف نمی‌زد. هی فقط یواش می‌گفت همینه آبرو... گذاشته بودنش پشت در، بی‌ حقوق، با چشم بسته. آبروشم دستش بود... جمشید ما چرا تا این زرد و قرمزا رو می‌بینیم بند دلمون پاره می‌شه؟... اون یکی رو یادته؟ رشید بود؟ دستاشو تکون می‌داد... عشق صف نونوایی بود. همین وقتا بودا جون تو که دیگه از نونوایی برنگشت... آدم به دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟

واقعیت تاریخی: قتل‌های زنجیره‌ای. داریوش فروهر و پروانه اسکندری دست در دست هم کف خونه‌شون کاردآجین شدن. جسد محمدجعفر پوینده، فعال واقعی حقوق بشر، روزها بعد از مرگش در اثر خفگی، پیدا شد. محمد مختاری بزرگ یک روز برای خرید نون از خونه بیرون رفت و دیگه برنگشت. این قسمت از پادکست‌ محبوب چهرازی ابداً عاشقانه نیست؛ ردگم‌کنی‌هاش هم پررنگ نیستن حتی. تماماً سیاسیه و از ماجرایی می‌گه که بعد از گذشت دو دهه همچنان مبهم و مسکوت باقی مونده. برای این قسمت از چهرازی نباید ذوق کرد؛ باید خون گریست واقعاً. پس حالا هی ننویسید نگا نارنجیا رو. دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل. حداقل بیاید بریم بشناسیمشون تا «وای از آذر»ی رو که می‌گه بفهمیم و دسته‌‌جمعی براش بغض کنیم.


جمعه‌ترین جمعه در تمام تقویم‌ها، در تمام تاریخ من

این موقعای شب که می‌شه، دیگه مامان هم خوابیده ولی من تو تاریکی اتاق نشسته‌م و به صدای جیرجیرکا گوش می‌دم. برگشته‌ایم خونه. امروز اولین جمعه‌ای بود که من نه صدای مامان زهرامو شنیدم و نه دیدمش. دستاش باهام کیلومترها فاصله داره و صداش رو هم توی هیچ جعبهٔ جادویی‌ای ذخیره نکرده‌م تا هر وقت خواستم بازش کنم و حرفای تازه بشنوم. فقط چندتا شاخه مریم گذاشتم جلوی عکسش و چراغ لاله‌هاشو روشن کردم. غم سنگین و جانکاهیه، تا همین‌ جاش؛ چون مطمئنم قراره سخت‌تر بشه. هنوز کامل درکش نکرده‌م. هنوز گرمم. انقدر گریه کرده‌م که وقتی نفس می‌کشم بینی‌م می‌سوزه و بالای گلوم سفت شده. الان هم تب دارم. نمی‌دونم چرا اینا رو می‌نویسم. دلم نمی‌خواد چهار نفر بخونن و ناراحت شن. ولی می‌خوام از سر گذروندن تمام این روزای سخت و بی‌رحم جلوی چشمم باشه. که اگه یه روزی باز حس کردم خوشحال و راضی و خوشبختم، یادم بیاد قوی بودنمو. یادم بیاد الانمو. این موقعای شب که می‌شه، دیگه هیچ‌کیو ندارم. خودمو می‌شونم رو تخت و دستامو می‌ندازم دور شونه‌هاش و تن گُرگرفته‌شو بغل می‌کنم و می‌گم می‌دونم عزیزم، چندان که غم به جان تو بارید، باران به کوهسار نیامد.


و کان آخر العهد بهما

الحمدلله که همه‌چیز همون‌طوری بود که می‌خواستی مامان زهرا جانم. خودت بودی، دیدی؛ جمعیت، عزت، احترام، فراوونی نعمت، نظم و ترتیب، تمیزی، تعارف. به قول خودت از هولش دراومدیم، هم من، هم کسرات. دیگه نمی‌ترسیم که حالا چی می‌شه. من الان فقط می‌دونم قراره روزها و شب‌های زیادی رو با جای خالی و دلتنگیت سر بکنم، سر بکنیم همه‌مون. چه چاره؟

حست می‌کنم. تو و باباحاجی‌مو حس می‌‌کنم که نشسته‌اید پشت میز ناهارخوری بزرگ توی سالن خونهٔ خاله نسرین و تو دستتو زده‌ای به چونه‌ت و دارید با هم حرف می‌زنید. نگاهمون می‌کنید. می‌گی آخ بگردم، بچه‌ها چه ناراحتن! ولی احمدی، می‌بینی؟ خوب بزرگ شده‌ان! باباحاجی و آقاجون خوشحالن، مگه نه؟

من کی باشم که گله کنم؟ توی نمازی که برات خوندم، گفتم «اللهم إنّا لا نعلم بها إلّا خیراً و أنت أعلم بها منّا» و قلبم آروم گرفت. قرآنو که باز کردم توی مسجد تا برات بخونم، اومد «الحق من ربک و لا تکن من الممترین» که یعنی ناراحتی نکن کیانا، شک نکن. حالا دیگه بی‌تابی نکن، نلرز؛ برای خودت ناراحت باش فقط. مامانی، اصلاً من کی باشم که برات دعا کنم حتی؟ تو برامون دعا کن. تو حواست بهمون باشه. امشب تو خونهٔ جدیدت آروم بگیر و دعا کن دل‌های ما هم آروم بگیره.


درو برام وا می‌کنی؟

از اینکه خاله پتوی رومو جابه‌جا کرد بیدار شدم. بیرون صدای آدما می‌آد. من گرممه و تب دارم. درد می‌پیچه دور نافم. چشمامو که می‌بندم یادم می‌آد دومین دور تزریقمم تموم شد. حالا دارو داره تو بدنم می‌چرخه و به سلولای عجیب‌وغریب سلام می‌ده و می‌شینه باهاشون چایی می‌خوره، بعد یه تپانچه درمی‌آره و یه تیر خالی می‌کنه تو مغزشون و دوباره راه می‌افته و می‌چرخه. این‌قدر بی‌حالم که نمی‌تونم گریه کنم و الانم آروم تایپ می‌کنم. چشمامو که می‌بندم یادم می‌آد وسط آی‌سی‌یو وای‌سادم و سرپرستار کچل با ریش پروفسوری جوگندمی بهم می‌گه باهاش بلند حرف بزن، هوشیاری‌ش کمه. یادم می‌آد زیر گوشش گفتم نذر کرده‌م برات مامانی، فقط اگه یه بار دیگه، یه لحظه باز قامتت بیاد تو چارچوب در جلوی چشمم. دستشو تکون داد، سرشو تکون داد. چشمامو که می‌بندم یادم می‌آد اومدم تو خیابون جلوی بیمارستان تا هوا بره تو ریه‌م. نوید اومد، گفت: «کیانا گریه نکن!» وای‌ساد بغلم. تب و لرز دارم. فکر کنم قاتی آمپولا بهم آرام‌بخش زده‌ن. می‌خوام پا شم نمازمو بخونم ولی نمی‌تونم. پیمان اومد گفت بریم بالا، گفت لوس‌بازی درنیارم. رفتیم بالا و وقتی از پیش مامان زهرا اومد بیرون نگاهش کردم، سرشو برگردوند ولی من دیدم که چشماش قرمز قرمزه. مامانم نگرانمه. من نمی‌دونم باید آروم باشم یا بی‌تابی کنم. نمی‌دونم باید چی‌کار کنم. فقط روی تخت افتاده‌م و یادم می‌آد که روی دیوار سالن انتظار آی‌سی‌یو نوشته بود «O heart, glad tidings! Masiha breath comes» مژده ای دل! این یه آپاستوروف اس نداشت؟ حالا چی؟ امیدی داشته باشم؟ چرا من الان به جای مامان زهرا رو تختش خوابیده‌م؟ دلش تنگ می‌شه تنهایی توی اون اتاق بزرگ بی‌روح و خالی. پس چی‌کار کنم؟ چه‌جوری دعا کنم؟ می‌ترسم و نای بی‌قراری ندارم. دم رفتن باز زیر گوشش گفتم: «مامانی، من از تو یاد گرفته‌م قوی باشم! خوب می‌شیا. چیزی نیست.» خیلی سخت بود که می‌خواست حرف بزنه و نمی‌تونست. یه قطره اشک گوشهٔ چشمش بود. و خدایا، کاش چیزی نباشه. دلم می‌خواد قلبم آروم و مطمئن باشه به اینکه اتفاق بدی قرار نیست بیفته. دلم نمی‌خواد بهش فکر کنم، به اتفاق بد، به از در دویدن بیرون کسری، به لرزش دستای مامانم. دلم می‌خواد منتظر دم مسیحایی بمونم و زندگی‌مو بذارم توی کمد، و فقط بشینم دعا کنم.